ادامه مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 34
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 1973
بازدید ماه : 21953
بازدید سال : 40361
بازدید کلی : 273168

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : جمعه 1 مهر 1390
نظرات

به تته پته افتاده بود.بی توجه به او داخل شدم وازهمان لحظه صدایم بالا رفت.بی اختیار داد می
زدم.حسین سربه زیر طرف ساختمان رفت.منهم فریاد کشان دنبالش:
-تو چی فکر می کردي؟اگه می دونستم اینقدرترسو وبزدلی اصلا طرفت نمی آمدم.اگر خودت
از دستم خسته شدي یا می ترسی با مشکلات بعدي روبه رو بشی,بی تعارف بگو!تقصیر چیزهاي
خوب همه می میرن,توهم یکی مثل «! من می میرم ». دیگه ننداز.این حرفها همه مسخره است
بقیه!اصلاً از کجا معلوم من زودتر نمیرم؟همون موقع که تصادف کردم,منهم باید برات همچین
نامه اي می نوشتم,نه؟می نوشتم حسین جان,من ممکنه باز تصاف کنم,بهتره همه چیز رو
فراموش کنی!...بس کن حسین!انقدر به جاي من تصمیم نگیر.من خودم عقل دارم,می تونم فکر
کنم,خودم بلدم براي زندگی ام تصمیم بگیرم.اگر در وجود من مشکلی هست یا می ترسی با
پدرومادر من ومشکلات زندگی رو به رو بشی,بگو!خسته شدم ازدست تو,تا دوتا سرفه می کنی
چهارتا معلق می زنی وشروع می کنی به نمرده نوحه خوندن!
حسین بی حرف وسربه زیر به رختخوابها تکیه کرده بود.دق دلم را حسابی خالی کرده
بودم.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:فکر نکن آمدم اینجا که منت تورو بکشم.ولی ازاین حالت
تسلیمت حالم بهم می خوره.اما حالا که اینطوري می خوایی باشه,من می رم خوشبخت
بشم,توهم برو...بمیر!
بدون نگاه کردن به حسین ازخانه اش خارج شدم ودوان دوان به طرف ماشین راه افتادم.اشک
هایم بی اختیار سرازیرشده بود.سوار ماشین شدم وپایم را تا ته روي پدال گاز فشار دادم.وقتی به
خانه رسیدم هوا تاریک شده بود.بدون اینکه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتی پدرومادرم
آمدند,باهاشون روبه رو نشوم.دلم خنک شده بود وذره اي به حال حسین نمی سوخت.
صبح باصداي تلفن ازجا پریدم.خواب آلود گوشی رابرداشتم.صداي حسین شاد وپرانرژي بلند
شد:صبحکم الله بخیر!لنگ ظهره!
بی حال گفتم:چی شده,تصمیم جدید برام گرفتی؟
صداي خنده اش بلند شد:مهتاب من تا حالا از باباي خدابیامرزم انقدر نترسیده بودم که دیشب
ازتو ترسیدم.مثل پلنگ شده بودي,ازچشمات آتیش بیرون می زد.
بی حوصله گفتم:خوب حالا چکار داري؟
حسین با ملایمت گفت:مهتاب بس کن,منو ببخش!تو راست گفتی,زنگ زدم ببینم پیشنهادت
چیه؟
باتعجب گفتم:کدوم پیشنهاد؟
-همون که تو بیمارستان گفتی قبل از صحبت با پدرت برایم داري.می خوام ببینم چیه؟
خنده ام گرفت.انگار نه انگار اتفاقی افتاده است.من هم نخواستم بیشتر موضوع را کش
بدهم.دوستش داشتم وتازگی ها یک حالت لجبازي با بقیه هم پیدا کرده بودم تاهرچه به نظر
بقیه مردود است,قبول داشته باشم.باهم در یک کافی شاپ قرار گذاشتیم تا حرفهایمان را
بزنیم.به تاریخ عروسی سهیل نزدیک می شدیم وباید تکلیفم را زودتر مشخص می کردم.مادرم
صبح زود با دوستش به استخر رفته خیالم راحت بود که تا بعدازظهر بر نمی گردد.مانتو
وروسري روشنی به تن کردم وکفش هاي پاشنه بلند به پا,کمی آرایش کردم وراه افتادم.وقتی
رسیدم حسین سر میزي منتظرم بود.بلوز سرمه اي وشلوار جین به تن داشت وموهایش را کوتاه
کرده بود.صورتش مثل بچه ها پراز سادگی ومعصومیت بود.با دیدنم بلند شد وسلام کرد.جواب
دادم ونشستم.باخنده گفت:خوب شد آمدي,تلفظ این اسامی وانتخاب برایم سخت است.بعد
شرمزده گفت:به خودم حسودي ام می شه,یعنی تو با این قدوبالا وچشمهاي آشوبگرت بامن,با
من ناچیز,سریک میز نشسته اي؟
خنده ام گرفت:بس کن!این زبون رو نداشتی چه می کردي؟
حسین هم خندید:هیچی,با ایما واشاره حرف می زدم.
کمی باهم صحبت کردیم,سفارش آناناس گلاسه وکیک دادم,وقتی لیوانهاي باریک مملو از
آبمیوه وبستنی را روي میز گذاشتند,حسین گفت:
-خوب,من منتظرهستم.پیشنهادت چیه؟
یک جرعه از نوشیدنی ام را خوردم وگفتم:
-ببین حسین من اصلا اهل خالی بندي نیستم که بگم پدرم حتماً قبول می کنه وخودش برامون
عروسی می گیره وازاین حرفها,سرتو هم نمی خوام منت بگذارم یا خودمو به رخت بکشم,این
حرفها براي اینه که بدونیم چکار کنیم که امکان موفقیتش بیشتر باشه...ببین الان هرکی می آد
خواستگاري من,وضعش خوبه,ولی من همه را رد می کنم چون دلم می خواد باتو زندگی
کنم.براي همین باید امتیازات دهن پرکن تورو بیشتر کنیم.من پیشنهادم اینه که تو اون خونه
قدیمی را بفروشی ویک واحد آپارتمان هرچه قدرهم کوچک یک کم بالاتر بخري...اینطوري
نظر پدر من ممکنه فرق کنه...البته پدرمن خیلی هم پول پرست نیست,ولی واقعیت اینه که آدما
چیزایی رو در دیگران می بینن که ظاهري باشه...تو هیچ وقت نمی تونی با پاکی وصداقت
وایمانت زن بگیري,ولی یک آدم کلاه بردار ودزد وعیاش,متاسفانه با داشتن پول وخانه وماشین
می تونه به راحتی هردختري رو که بخواد بگیره.حالا بعداً خانواده دختره می فهمن چه کلاهی
سرشون رفته,بحث جدایی است.مهم ظاهر واول قضیه است...هان؟نظرت چیه؟
حسین چند لحظه اي چیزي نگفت.بعد آرام گفت:
-هرچی تو بگی خوبه.
دستم را درهوا بلند کردم,نه خیر!مگه تو خودت عقل نداري که اختیارت رو می دي دست
من؟خودت چی فکر میکنی؟
حسین خندید:بابا به چه ساز تو برقصم.
با حرص گفتم:به هیچ سازي!خودت بزن وبرقص!تو باید تصمیم بگیري.
حسین آهسته گفت:من تورو می خوام.برام مهم نیست چکار باید بکنم,فقط رسیدن به تو هدف
اصلی من است.ولی پیشنهاد تو خیلی خوبه,نمی دونم چرا تاحالا عقل خودم نرسیده بود.ازفردا
می سپرم به بنگاه,خودم هم می رم دنبال انحصار وراثت.بعد باهم می ریم دنبال یک خونه
مناسب!چطوره؟
-عالیه!
به طرف خانه که بر می گشتم به این فکر می کردم که شاید رسیدن به هدف زیاد هم سخت
نباشد.بی اختیار به قرآن کوچکی که حسین داده بود,خیره شدم.
 


تعداد بازدید از این مطلب: 1067
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود